لجبازی

دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیب گذاشته بود و دیگری الله...

مردم زیادی که از آنجا رد می شدند، به هر دو نگاه می کردند و فقط در کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول میانداختند.
کشیشی از آنجا می گذشت، مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که صلیب دارد پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت الله چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت:
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است.
پس مردم به تو که الله گذاشتی پول نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو.
گدای پشت الله بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت:
هی "اسدالله" نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟

مراقب باشید به لجبازی با یکی، سکه تان را در کلاه دیگری نیاندازید.

ادامه نوشته

یادگذشته بخیر....

با سلام من من از شما سوالی دارم

چرا فقط درباریه موضوع خدا ما را آفرید

چیزی نیست .....

چرا کارمان شده فقط خیانت

چرا از حیوانات هم کمترشدیم

چرا احترام یادمان رفته

چرا شدیم مرده پرست

چرا ناموس یادمان رفته

چرا .....چرا....چرا...؟؟؟؟؟؟

واقعا کسی نیست جواب بده

فقط برای چرتو پرت همه

حاضرند؟؟؟؟


جاده های رویایی در دل طبیعت

جاده های رویایی در دل طبیعت (عکس)

عکس هایی از جاده مرگ(خطرناکترین جاده دنیا)

عکس هایی از جاده مرگ(خطرناکترین جاده دنیا)، www.pixnaz.ir
ادامه نوشته

3D

ادامه نوشته

بسم الله

گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد...
در شأن و منزلت بسم الله همین بس که به فرموده امیرالمومنین امام علی بن ابیطالب سلام الله علیه، اسرار کلام خداوند در قرآن است و اسرار قرآن در سوره فاتحه و اسرار فاتحه در "بسم الله الرحمن الرحیم" نهفته است.
 گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.
این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت. شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.

2

سکوت شیوانا فریاد نگاه

نجوای دل

باران خوبی باریده بود و مردم دهکده‌ی شیوانا به

شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع، عصر یک روز آفتابی در

دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند

و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه

 شیوانا هم در کنار او به

مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند.

صدا او کجاست ؟

آیا از او پرسیدید

داستان عاشقانه خیانت


dastan ashe داستان عاشقانه خیانت


یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ،


اصلا نمی دونست عشق چیه ،


عاشق به کی می گن ،


تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست


نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به


خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید !

داستان 1

مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه… صبح که مرد از خواب بیدار میشه ان [...]

داستان عاشقانه کوتاه و باحال
مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره…

زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…
صبح که مرد از خواب بیدار میشه ان

تظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده …

مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…

زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست …
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد….

مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟

پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی …

هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن…
من ازدواج کردم

درد

ای اون زمان برمیگشت

ادامه نوشته

ای کاش همه را

خسته ام نمیدونم  چه کنم از این منجلاب دنیا که


بشر در آن خود را می سوزاند


ادامه نوشته